فرصتي براي يك آرزو
آنقدر آمدنت را آرزو کردم
تا آمدی !
آمدی از دور های دور آنجا که چشم ها را در آن میبندند.
آمدی همراه با غباری از خاطرات سالهای دور.
شناختمت !
مهربانی چشمان سیاهت را
لطافت صدای مخملیت را
آری تو خود عشق بودی و من ماندنت را آرزو کردم .
اما!هنوز در حسرت آنم که آنقدر نماندی که حتی گرمای
دستانت رادر دستانم حس کنم.
افسوس !
افسوس وصد افسوس !که فرصت آرزویی دگر برایم به پایان رسیده بود!
ای کاش
ای کاش !آمدنت را انتظار می کشیدم وماندنت را آرزو میکردم.
نازنینم! تورفتی و ندانستی که چه کسی تو را آرزو کرد وکدامین نفرین تو رابا خود برد!