فرصتي براي يك آرزو

آنقدر آمدنت را آرزو کردم
تا آمدی !
آمدی از دور های دور آنجا که چشم ها را در آن میبندند.
آمدی همراه با غباری از خاطرات سالهای دور.
شناختمت !
مهربانی چشمان سیاهت را
لطافت صدای مخملیت را
آری تو خود عشق بودی و من ماندنت را آرزو کردم .

اما!هنوز در حسرت آنم که آنقدر نماندی که حتی گرمای
دستانت رادر دستانم حس کنم.

افسوس !

افسوس وصد افسوس !که فرصت آرزویی دگر برایم به پایان رسیده بود!
ای کاش
ای کاش !آمدنت را انتظار می کشیدم وماندنت را آرزو میکردم.

نازنینم!  تورفتی و ندانستی که چه کسی تو را آرزو کرد وکدامین نفرین تو رابا خود برد!






از تو مي نويسم

از تو مينويسم
اى شروع هر کلام عاشقانه من
از تو مينويسم
اى زيباترين ترانه جاودانه من

امشب پس از دل بستن به غربت و تنهايي تو را يافتم
 لحظه هاى باتو بودن را در خيالم باز مي سازم
امشب مى سوزمو مى سازم
از تو مينويسم
از تو که واژه زيباى عشق را برایم رمز گشودى
از تو که آموختى به من، طعم تلخ تنهایی را!
ولی باز هزاران بار از تو مینویسم
از تو مینویسم
زیرا جز نوشتن ،راهی برای شکستن بغض تنهاییم نمی یابم

حميد علي پور






گزارش تخلف
بعدی